رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

جوجه طلایی

شنبه 27 آبان قرار بود از یک سالگی هر دو ماه یکبار برای کنترل قد و وزن ببریمت مرکز بهداشت. حسابی حالم گرفته شد که از یکسالگی تا حالا هیچی وزن اضافه نکرده بودی و همون ده کیلو مونده بودی. پریشب یه کیسه ده کیلویی برنج رو برداشته بودم به خودم می گفتم رادین اینقدریه! دیروز بعد از ظهر تو راه کرج تو ماشین خوابیده بودی من داشتم پفک می خوردم. محمد گفت دست من تمیز نیست به منم بده. یهو دیدم چقدر بدم میاد از این کار، بس که به غذا خوردن تو فکر کردم. الان برات میگو درست کردم با سیر و کره، نشستی جلوی تلویزیون داری می خوری. صبح هم پوره سیب زمینی ات رو یه کم مالیدی به مبل یه کم هم خوردی. عادت داری هنوز چشمهاتو باز نکرده هم که تو شیشه شیر می خوری. نمی دونم چ...
30 آبان 1391

مرد کوچک من

یکشنبه 7 آبان یکی از نصیحت هایی که خیلی تو زمان نوزادیت شنیدم این بود که این بچه رو بغلیش نکن. یا این همه که به خودت می چسبونیش به بوی تو عادت می کنه. همیشه یه گوشم در بود و یکیش دروازه. اون قدر باهات وقت صرف می کردم که نفهمیدم چه جوری گذشت. حالا هم که می خوام از شیر بگیرمت هم یکی از کارهایی که باید بکنم شنیدن نصیحت هاست. سعی می کنم یه کم سرم رو از برف بیرون بیارم و از تجربه آدمهایی مثل سولماز استفاده کنم که نتیجه کارشون موفقیت آمیزه. من همچنان عاشقانه بهت می بالم و حتی خیلی بیشتر از قبل، چون باور دارم که خیلی می فهمی و هر روز به اندازه روزهای با هم بودنمون به عشقم اضافه میشه، واسه همینه که هرچی میگذره بیشتر می خوامت. لوس لوسک م...
30 آبان 1391

بهترین پسر دنیا

سه شنبه 23 آبان آخر این هفته که رسید دیدم چقدر خوشحال و آرومی، یادم افتاد که بازم یه هفته گذشته و تو از حضور دائمی من رضایت کامل داری. این بار آرامشت ادامه پیدا کرد چون از این به بعد تمام وقت در کنارتم و اگر هم جایی بخوام برم فقط صبحهاس و برای مدت کوتاه. مامان می گه خودت هم وقتهایی که من شیفت بعد از ظهر می رفتم سر کار اصلا خوشحال نبودی. ولی قبول کن که این شش جلسه برای رشد هردومون لازم بود و چیزهایی که یاد گرفتم مستقیما توی زندگی تو تاثیر مثبت داره. چه عشقی می کنه بابایی هر بار که ازت می پرسه جیگر بابا کیه... دستت رو می ذاری رو دلت و می گی نــَ ! عسل بابا کیه... نــَ ! بوسش می کنی یا اینکه مثل امروز محبتت فوران می کنه می ری بغلش می کنی می...
28 آبان 1391

بای بای ممه

جمعه 28 مهر پسر خوشگلم مامان بهت افتخار می کنه، قربون اون دستهای خوشگل و مهربونت که حالا هر وقت هوس شیر خوردن می کنی به جاش میای مامان رو دو دستی بغل می کنی، دیگه دو روزه مرد شدی روزها دیگه فقط از تو لیوان شیر می خوری، منم به بابایی گفتم برای پسرم شیر غیر کارخونه ای بگیره که توش مواد افزودنی نداشته باشه. اصلا فکرش رو هم نمی کردم که اینقدر راحت با این قضیه کنار بیای. گاهی برای اینکه اوضاع رو بسنجی یقه لباس منو می کشی پایین و من لبهام رو گاز می گیرم و تو می فهمی که همچنان سر حرفم هشتم و می خندی. می خوام تا چند روز آینده شیر شبها رو هم قطع کنم و اگه خوابت تنظیم بشه، روزها می تونم با انرژی بیشتری برات وقت می ذارم.  دیروز از دستت ناراحت ...
4 آبان 1391

تاب تاب

دوشنبه 1 آبان نوزادی تو باعث شد که تو بعضی از تعاریفی که توی ذهنم داشتم تجدید نظر کنم. همیشه فکر می کردم بچه ها کمتر می فهمند یا میشه خیلی چیزها رو ازشون پنهان کرد. هیچ وقت نمی دونستم درک یه نوزاد تازه متولد شده از محیط  می تونه اینقدر بالا باشه. گیرنده های انرژی شون در سطحی فراتر از اونچه که ما تصور می کنیم قرار داره و بکر بودن وجودشون این حساسیت ناب رو خارق العاده می کنه. یه نوزاد یه انسانه مثل بقیه که فقط بدن جدیدی بهش داده شده که باید باهاش وفق داده بشه و به غیر از مهارتهایی که به استفاده از این بدن مربوط میشه در بالاترین درجه آگاهی قرار داره. وقتی می بینم چطور از صفحه لمسی گوشی تلفن استفاده می کنی یا دکمه های کیبورد رو می زنی، وق...
4 آبان 1391
1